سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پنهان کننده دانش، به درستیِ دانشش بی اعتماد است . [امام علی علیه السلام]
حرفای نگفته
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||
دومین روز تنهایی

سعید و نازنین :: یکشنبه 85/4/18 ساعت 6:39 عصر

شب داغ بود و هنوز میشد اثرات گرمای بیرحم روز رو روی شانه های شب حس کرد . همه خوابیده بودند و عقربه های ساعت داشتند با هم مسابقه میدادند تا زودتر ساعت 3 بشه . تنها روی ایوون ، داشتم تو سرزمین افکارم قدم میزدم . شمعی که از سر شب تا حالا همدم من شده بود جلوی روم نشسته بود و ماه هم که از اون بالا ما دو تا رو نگاه میکرد . نفسمو فرو بردم و تمام آتیش درون قلبمو با شعله داغ یک آه بیرون دادم . شمع خیره نگاهم کرد .

گفت : تو چته ؟ تو دیگه چرا آه میکشی ؟ من اگه آه بکشم حق دارم اما تو چی ؟

گفتم : اه مثله اینکه تو هم دردی داری . خوبه آخه من فکر کردم درد و غم و غصه ماله ما آدماست .

گفت : دردی که من تو سینه دارم به سرم آتشی انداخته که تمام وجودمو ذوب میکنه .

پاپی شدم که بگه چشه ؟ اولش یه ذره آه کشید و ناز کرد و بعد شروع کرد تعریف کردن قصه اش .

گفت : یه شبی از شبا سرد زمستونی من یه گوشه کز کرده بودم و غرق بودم تو افکار خودم . یه مرتبه یه چیزی محکم خورد به پشتم . یه شب پره بود که بیچاره از زور سرما پرهاش یخ زده بود و از حال رفته بود . تا صبح حسابی گرمش کردم . صبح با روشن شدن زمین چشمایه اونم باز شد . منو نگاه کرد و قصه رو پرسید و منم همه چیزو واسش تعریف کردم . تشکر کرد و خواست بره . اما تو لحظه خداحافظی نگاه من و اون همدیگر رو در آغوش کشیدن و قصه ما شروع شد . دیگه کار ما این شده بود که من بسوزم و اون دائم دور سر من بچرخه . اما خوش بودیم فارغ از چرخش روزگار و کینه حسودها . خلاصه بی خیال از همه جا . ما با هم بودیم همدیگر رو داشتیم و همین کافی بود و دیگه هیچ چیزی مهم نبود . من اونو میخواستم و اون منو .

گفتم : خوب . این که خوبه . پس آه کشیدنت واسه چیه ؟

گفت : آره تا اینجاهمه چی خوب بود تا اینکه یه روز دو تا پرنده اومدن نشستن روی یه درخت نزدیک ما دو تا . من اون دو تا پرنده رو میدیدم که سرشون رو میذارن کنار هم و همدیگر رو در آغوش میگیرن و میبوسن و برای لحظه ای حسرت خوردم به عشق اون دو تا . به شب پره گفتم تو خسته نشدی این همه چرخیدی ؟ حالا که ما همدیگر رو داریم و این همه همدیگر رو دوست داریم پس چرا به وصال هم نرسیم . بیا جلو . بیا و بذار تا با یه بوسه گل عشقمون شکوفا بشه . اون نگاهی به من کرد و تا خواست حرفی بزنه گفتم : چیه نکنه نمیخوای . اصلا من دیگه خسته شدم از این همه سوختن . تو هم که دائم دور سر من بچرخ . شب پره تا دید من ناراحت شدم گفت باشه قبوله هر چی تو بگی . فقط اینو بدون که خیلی دوستت دارم و حالا هم چون تو میخوای این کار رو میکنم . اومد جلو تا همدیگر رو ببوسیم و من فقط یه لحظه تونستم ببینم که داره اشک میریزه و آخرین کلمه اش هم این بود : خداحافظ و بعد منو در آغوش کشید و تنش گر گرفت و سوخت . و حالا سالهاست که من موندم وغم جدایی . جدایی که خودم ندانسته خواستمش . میدونی چیه شما آدما همیشه فکر میکنین برای اینکه عشقتون به ثمر بشینه باید به وصال برسین اما عاشق واقعی کسیه که وصال یار براش مقصود نباشه بلکه خود یار مقصودش باشه . چه ممکنه شما هم ندانسته با وصال خودتون آتش در جان معشوقتون بندازید . پس همیشه هم در پی این نباش که به یارت برسی همیشه در پی این باش که به اون چیزی که یارت میخواد برسی .

تو حرفای شمع خودمو گم کرده بودم و حسابی به فکر فرورفته بودم .

گفتم : آره شاید حق با تو باشه . شاید من نتونم کاری بکنم اما هر چی دارم از سر و دل جان باید بذارم در راه اون و بعد اون هر چی خواست من بگم : راضیم به رضای تو .آره حق با تو . ولی الات فقط از خدا میخوام اون زودتر برگرده تا دوباره این دلو با قدمهای قشنگش بهاری کنه . اونوقت من هر چی اون بخواد انجام میدم حتی اگر بخواد که برای همیشه برم من میرم . فقط اون زودتر برگرده .

نازنین زودتر برگرد

پایان دومین روز


نوشته های دیگران()


About Us!
حرفای نگفته
سعید و نازنین
Link to Us!

حرفای نگفته

Hit
مجوع بازدیدها: 69806 بازدید

امروز: 70 بازدید

دیروز: 0 بازدید

Archive


روزای تنهایی( بدون نازنین)
حرفای مردادماه
حرف اضافه
آرشیو شهریورماه

LOGO LISTS


نیلوفر شیدمهر - به روز رسانی :  1:28 ع 86/3/30
عنوان آخرین نوشته : عقده


In yahoo

یــــاهـو

Submit mail